ای مهربانم
ای که مرا دم به دم به اغوش اشک می سپاریم
چرا یک شب بامن نمی مانی
چرایک جام ازشراب تنهایی من نمی نوشی
ای معبود من
چرابا دنیای شکسته من یک لحظه قدم بر نمی داری
چراتاخود صبح تا انتهای غربتم بالب من حرف نمی زنی
پس چرا خاموشی
چرا هیچ بارانی برای لبخندهایم نیست
یعنی کسی هست که درخلوتش
تورا به اندازه من دوست بدارد
گریه ام را تو شنیدی بی اعتنا
درکوچه های خاطرات عشقمان ازمن گذشتی
بگذر ومرا در بغض تنهاییهایم بشکن
توروزهاست مرا به شانه های خالی عادت داده ای
می فهمم شاید از پس لحظه های دیگر
اشک مرابه وحشت تنهایی بسپاری
می فهمم از لحظه نبود من
توهست می شوی ای نبود تو نبودمن
:: برچسبها:
شعر,